۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۲

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای

ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای

شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای

جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای

عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای

زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای

یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای

هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای

تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای

بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.