۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۹

از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی
هر روز همی بینم رنجی و عنایی

شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش
با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی

گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر
جز آنکه کند با من بیچاره جفایی

تا چند کند جور و جفا با من عاشق
ناکرده به جای من یکروز وفایی

تا چند کشم جورش من بنده به دعوی
یعنی که همی آیم من نیز ز جایی

دانم که خلل ناید در حشمت او را
گر عاشق او باشد بیچاره گدایی

گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل
گوید که مرا هست درین هر دو ریایی

خورشید رخست او و سنایی را زان چه
چون نیست نصیب او هر روز ضیایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.