۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۹

دلم بردی و جان بر کار داری
تو خود جای دگر بازار داری

نباشد عاشقت هرگز چو من کس
اگر چه عاشق بسیار داری

ز رنج غیرتت بیمار باشم
چو تو با دیگران دیدار داری

عزیزت خوانم ای جان جهانم
از آنست کین چنینم خوار داری

کسی کو عاشق روی تو باشد
سزد او را نزار و زار داری

دو چشمم هر شبی تا بامدادان
ز هجر خویشتن بیدار داری

شدم مهجور و رنجور تو زیراک
تو خوی عالم غدار داری

ترا دارم عزیز ای ماه چون گل
چرا بی‌قیمتم چون خار داری

نگر تا کی مرا از داغ هجران
لبی خشک و دلی پر نار داری

تو خود تنها جهان را می بسوزی
چرا بر خود بلا را یار داری

بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ
امید رحمت جبار داری

سنایی را چنان باید کزین پس
ز وصل خویش بر خوردار داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.