۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۲

انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری

در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری

مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری

بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری

بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیده‌ت نقش حقگزاری

از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خواری

در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خواری

جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری

جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری

در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزه‌کاری

در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری

ای شوخ سیه‌گری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری

از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری

سرمازدگان آب و گل را
در جمله بهار در بهاری

جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری

چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری

تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری

من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری

دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری

هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.