۱۰۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸

بهار آمد صبا زد چاک پیراهن به بر گل را
چرا چون فصل دی آهنگ خاموشی است بلبل را

من ازسودای زلف و طره ات مفتون، دلا تعجیل
تو بر بازو زنی زنجیر و پر گردن نهی غل را

گره شد در گلو گریه ز سیل دیده آسودم
اگر دانستمی ز اول به ره می بستم این پل را

دلم در کنج تنهایی به جان آمد ز تطویلش
مگر آموخت از زلفت شب هجران تطاول را

نه سر آویخت بر فتراک و نه خون ریخت بر خاکم
به دل چاک این تعلق را، به سر خاک این توسل را

نما خود نوری از تاب جمال خویشتن ورنه
که دارد در دوگیتی تاب دیدار آن تحمل را

به رحمت باز دارم چشم با صد محشر آلایش
اگر در روز فصلم چشم بگشایی تفضل را

صفایی اهل تسلیم است چون صوفی معاذ الله
به پیرامون نگردد کافری آن سان توکل را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.