۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱

بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا

این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا

از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا

کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا

آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا

پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا

جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا

ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا

شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.