۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱

روشن شب عالمی ز ماه است
و ز مهر تو روز من سیاه است

در راه تو دین و دل فکندیم
برخاک چه جای مال و جاه است

از ما همه جان و سر فشاندن
و ز جانب دوست یک نگاه است

از فتنه ی فوج غمزه دل را
در سایه ی زلف او پناه است

چون دست به فرق ما نسودی
بگذار قدم که خاک راه است

دل جویی عاشقان مسکین
در کیش شما مگر گناه است

با سرو و مه آن عذار و قد را
تشبیه کمال اشتباه است

نه مه را کس به برقبا دید
نه سروی را به سر کلاه است

از دیر سخن مران صفایی
با شیخ که ز اهل خانقاه است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.