۱۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۸

آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد

عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد

در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد

ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد

چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد

ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد

عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد

کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد

مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.