۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۸

دیده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم
بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم

جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان
مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم

دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما
من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم

تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی
بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم

تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو
بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم

بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب
تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم

خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن
آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم

کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول
دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم

شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور
چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.