۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۴

بدین جمال که دل می بری ز دست پری
زهی سعادت آیینه کاندرو نگری

ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق
زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری

اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک
چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری

تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا
ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری

چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز
اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری

درون پرده و دل ها بری ز پرده برون
چها کنی اگر آیی برون به پرده دری

به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب
دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری

به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز
که زندگانی من در غمت شود سپری

صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت
غم جدائیت از حد طاقت بشری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.