۱۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۱

ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی
تجلی کرد بر رویم سهیلی

از آن رو روز من چون شب سیه شد
به روز آوردم از غم طرفه لیلی

به چرخم خاست ز آه سینه ابری
به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی

مرا تنها روا نبود ملامت
که دارم در فراقش وای و ویلی

پریشان درکمندش مانده جمعی
خروشان از خیالش گشته خیلی

عیان گشتی عیار زهد و پرهیز
گرش مقداد دیدی یا کمیلی

وفا و مهرش اندر سینه بسیار
حیا و شرمش اندر دیده خیلی

مرا بر سر ز سودایش نه شوری
مرا در دل به دیدارش نه میلی

که آن آید به میزانی و وزنی
که این گنجد به مقداری و کیلی

صفایی عشق ما و حسن او برد
ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.