۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳

نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت

شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت

دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت

لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت

همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت

بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت

ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت

بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت

بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.