۱۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۳

چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست

نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست

مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست

ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست

چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست

بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست

دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست

مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست

بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.