۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۳

بر دلم خورده تیر مژگانش
نبرم جان ز زخم پیکانش

خویش را یوسف افکند در چاه
گر ببیند چه زنخدانش

خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش

کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش

چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش

که رخش را ببیند ار سلمان
رود از دست دین و ایمانش

نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش

لب گشودی به پیش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گریبانش

با وجود توام تمنا نیست
به بهشت وبه حور و غلمانش

آنکه باشد اسیر عشق بتی
همه عالم بود چو زندانش

خون دل بسکه ریزم از دیده
کهربایم بشد چومرجانش

آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پیش چوگانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.