۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۹

تا که خود را زبر دوست جدا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم

دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم

می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم

سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم

پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم

به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم

هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم

کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم

دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم

گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم

گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.