۱۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۵

چرا به کار جهان روز و شب به تدبیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری

ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری

تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری

تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری

اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری

توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری

مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری

بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری

بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری

کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری

گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.