۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۴

بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام

یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام

پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام

سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام

داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام

در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.