هوش مصنوعی:
این شعر از عاشقانههای کلاسیک فارسی است که در آن شاعر از درد عشق و بیوفایی معشوق شکایت میکند. او از رنجهایی که در راه عشق متحمل شده میگوید و معشوق را به بیرحمی و ستمگری متهم میکند. شاعر از نادیده گرفته شدنش توسط معشوق و توجه او به دیگران گلایه دارد و در نهایت، از آتش عشقی که معشوق در دل او افروخته، سخن میگوید.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عاشقانه و احساسی عمیق است که درک آن نیاز به بلوغ عاطفی دارد. همچنین، برخی از اشارات و استعارهها ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
شمارهٔ ۳
با حریفان می روی در باغ مسکن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: مسمط
تعداد ابیات: ۲۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.