۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳

یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد

زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد

حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد

سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست
زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد

دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر
پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد

باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش
کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد

آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک
بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد

از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت
اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد

کس خرقه بمی رهن نمی‌کرد از این پیش
در میکده زین کار مغی معتبرم کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.