۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷

ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط

پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط

گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط

دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط

چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط

داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط

ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.