۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹

تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد

برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد

از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد

بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد

گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد

میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد

چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.