۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۵

زانروز که تا ماه رخش در نظر آمد
کام دلم از رهگذر دیده برآمد

خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر
شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد

ای بیخبر از ما خبر از عشق چه پرسی
آنرا که خبر شد ز خبر بیخبر آمد

میخواست کند جلوه در آئینه ذرات
گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد

گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت
گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد

مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه
هر دم بلباس دگری جلوه گر آمد

گه موسی فرعون کش و گه ید بیضا
گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد

گه سیدو گه سرور گه تاج و گهی تخت
که نور علی آن شه زرین کمر آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.