۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۳

در قدم اولین تا نشود ترک سر
در ره عشق بتان کس ننماید گذر

بسکه ز خوناب دل دیده شده سیل خیز
میرسدم هر نفس موجه خون تا کمر

موسی جان را که دل وادی ایمن بود
بر شجر هستیش عشق تو آمد شرر

تا زقماش غمت بافته دل فوطه ای
همچو شناور خورد غوطه بخون جگر

مردمک دیده ام آنکه بود غرق نور
خوش ز غبار رهت یافته کحل البصر

طبع روانم بدل بحر معانی گشود
بسکه ز کلک بیان ریخت گهر بر گهر

نور علی آنکه هست مطلع الله نور
باز بمشکوة دل گشت مرا جلوه گر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.