۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵

زهی روی تو خورشید جهانتاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب

مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب

طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب

نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب

سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب

درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب

چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.