هوش مصنوعی:
شاعر در این شعر از سفر روحانی و عرفانی خود سخن میگوید. او از دوری از خانه و وطن خود و تغییر درونی خود میگوید. شاعر به دنبال وصال با معشوق الهی است و از رنجها و سختیهای راه شکایت میکند، اما با این حال، به دلیل عشق و اشتیاق به معشوق، از این سفر خوشحال و مسرور است. او از جفاهای دیگران شکایت میکند و از معشوق میخواهد که او را یاری کند. شاعر همچنین به قدرت و دانش خود اشاره میکند و میگوید که از عالم نور آمده است.
رده سنی:
16+
این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از اصطلاحات و مفاهیم عرفانی ممکن است برای خوانندگان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۴۹۹
میخانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن
ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم
چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن
ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم
چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.