۲۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۰

از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم
نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید
و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم

حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن
به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم

به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر
من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم

پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو
ازین دنیا و مافیها به جز روی تو نپسندم

سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن
به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم

ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم

نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی
اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟

نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی
گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم

بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف
نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم

به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند
که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم

مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید
که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.