۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۶

آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم

در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟

هر چند که میران را از مورچه عار اید
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم

چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی
حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم

جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم

دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم

گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟

این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم

تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم

گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم

ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم

آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.