۳۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۶۸

چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی
رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی

با دست تو من پای فشارم به چه قوت؟
با روی تو من صبر نمایم به چه پشتی؟

بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم
زان گونه که بیرون نتوان رفت به کشتی

دانم که: حسابی نبود روز قیامت
او را که بدین حال تو امروز بکشتی

پیش که توان برد خود این غصه؟ که پیشت
صد قصه نبشتم که جوابی ننبشتی

از خوی تو بس گل که به خونابه سرشتم
تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟

در خاطر خود جز تو خیالی نگذارد
آنرا که تو یکروز به خاطر بگذشتی

ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی
آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟

چون اوحدی از قامت او درد همی چین
کین میوهٔ آن شاخ بلندست که کشتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.