۳۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۲

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد
که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد
شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم
که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم
همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد

من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی
که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر
اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من
که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است
ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم
که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی
که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را
که با وجود جفایت سر وفا دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.