۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۱

نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد

دانه‌های خال او دام راه آدم گشت
حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد

از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت
وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد

تا به پای او دادم نقد جان به آسانی
مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد

مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او
حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد

خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را
کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد

تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت
تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد

تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت
مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد

در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند
خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد

تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را
خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد

ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند
در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد

زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری
تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد

چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم
خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد

عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت
در کمال دانایی محو طفل نادان شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.