۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۴

آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش

جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش
بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش

نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر
برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش

کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش

ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد
گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند
الا دلی که بستیش از تار موی خویش

گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل
گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش

دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم
تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش

بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد
گر در محبت تو نبرم گلوی خویش

امشب فروغی آن مه بیدار بخت را
در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.