۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۸

عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت

از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت

کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت

پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت

تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت

عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت

نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت

رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت

رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.