۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۰۷

من و عشق و مستی عشق به جز این هنر ندارم
بجز این هنر چه باشد که ز خود خبر ندارم

بود از سر وصالش دل و فتنه جمالش
من و کنجی و خیالش سر شور و شر ندارم

ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نیابم ز تو دست بر ندارم

بمیان اشک غرقم چو صدف ببحر لیکن
چو تو در برم نباشی تهیم گهر ندارم

شجری ز باغ عشقم غم و ناله شاخ و برگم
چو تو در برم نباشی عبثم ثمر ندارم

ز تو چون جدا شوم من تو بگو کجا شوم من
بخدا که هیچ راهی بکسی دگر ندارم

نکنم حدیث از غیر ببرم ز شر و از خیر
چو مرا غم تو باشد غم خیر و شر ندارم

خوش آنکه بعشق تو گرفتار بمیرم
بیدار درین منزل خونخوار بمیرم

زین خوابگه بی‌خبران زنده برآیم
واقف ز سرا پردهٔ اسرار بمیرم

مستغرق دیدار شده در بر جانان
آسوده ز اقرار و ز انکار بمیرم

در سر هوس ساقی و در دست می لعل
در پای خم و خانهٔ خمار بمیرم

کاری چو به از خدمت معشوقه و می نیست
ساقی مددی کن که درین کار بمیرم

بشتاب و بده یکدو سه ساغر ز پی هم
مپسند که در میکده هشیار بمیرم

خونین جگر و خسته دل و محنت هجران
جانا تو پسندی که چنین زار بمیرم

آن یار بکس رخ ننماید چه توان کرد
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم

گفتار خود ای فیض بکردار بیارا
مگذار که در زخرف گفتار بمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.