۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲

شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست

تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست

غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست

پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست

خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست

من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست

تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست

حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست

خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست

من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.