۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۹

دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد
خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد

دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی
کار، کار دل تنگ است، که باری دارد

غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟
غم من نیست از آن غم که شماری دارد

دوش صد بار به تیغ مژه‌ام زد چشمت
که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد

گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او
مست بود، امشب و امروز خماری دارد

عالمی غرقه دریای هوا و هوسند
هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد

زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او
دامن دوست، گرفتست و کناری دارد

بحر، می‌جوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورده به کف، در و قراری دارد

پای باد از پی آن، هر نفسی می‌بوسم
که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد

نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن
با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.