۲۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۲

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد
جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت
آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان
لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد

شد دیده یعقوب منور به نسیمی
کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد

این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟
یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را
عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد
آبی است که با روی گل یاسمن آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.