۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۱

ما از در او دور و چنین بر در و بامش
باد سحری می‌گذرد، باد حرامش!

تا بر گل روی از کله‌اش دام نهادی
مرغان ز هوا روی نهادند به دامش

ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست
گستاخ از آن می‌گذری، بر سر مباش

روی تو بهشت است که شهدست لبانش
لعل تو عقیق است که مشک است ختامش

آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت
شد شاه ریاحین به همه روی غلامش

وقت است که سلطان سراپرده انجم
در مملکت حسن زند سکه بنامش

وصف مه روی تو و مهر دل سلمان
از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.