۲۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۹

ماییم به پای تو در افکنده سر خویش
وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش

انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر
زان پس که برآورد به دست خودم از کیش

ای بسته به قصد من درویش میان را
زنهار میازار به مویی دل درویش

من شور تو دارم که لبان نمکینت
دارند بسی حق نمک بر جگر ریش

ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم
من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش

ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم
بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش

بازا که من افتاده‌ام و غیر خیالت
کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش

عشاق سر تاج ندارند که دارند
از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش

گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی
سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.