۲۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۵

کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند

به‌ گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند

چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت‌ تو بر دوش‌ چاک می‌فکند

به‌ کارگاه تعین‌ که «‌لاشریک له‌» است
خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند

ز جوش‌ گریهٔ مستانه‌ای‌ که دارد ابر
چه‌ شیشه‌ها که نه‌ در پای‌ تاک می‌فکند

ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه‌ ز سیری به خاک می‌فکند

عرق‌ که جبههٔ‌ تسلیم‌ سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند

رهت‌ گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند

ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.