۲۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۳۶

چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش

ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد
به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش

این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی‌ گیر ز کیفیت بام و در خویش

نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش

عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم
شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش

خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست‌ که شیرازه‌ کند دفتر خویش

پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش

سینه‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم‌ گل آب‌ کند شکر خویش

خودشناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت
نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش

عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه‌ در دیده شکست آینه از جوهر خویش

ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش

بی‌ تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش

مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش

کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.