۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۶۰

هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم

امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را
ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم

ره مقصد نمی‌گردید طی بی سعی برگشتن
ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم

به اقبال دل از صد بحر گوهر باج می‌گیرد
سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم

درین‌ گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری
چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم

فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه می‌خواهد
بقدر نیستی کاری که از من می‌سزد کردم

بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن
ستم‌کردم‌که من اندیشهٔ جان و جسد کردم

دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد
محیطی را به افسون‌گهر بی جزر و مدّکردم

غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا
ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم

در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم
ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم

هزار آیینه‌ گل‌ کرد از گشاد چشم من بیدل
به این صفر تحیر واحدی را بی‌عدد کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.