۲۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۰۶

چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم

خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم

هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم

به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم

چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم

ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم

هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم

ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم

ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم

تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.