۲۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴۲

روانی نیست محو جلوه را بی‌آب‌گردیدن
سزدکز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن

به داد حسرت دل کس نمی‌پردازد ای بلبل
چوگل می‌باید اینجا از شکست رنگ نالیدن

فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان کن
قیامت نغمه‌ای حیفست سر در تار دزدیدن

که می‌داند کجا رفتند گلچینان دیدارت
هم از خورشید می‌باید سراغ سایه پرسیدن

برو زاهد که هرکس مقصدی دارد دربن وادی
تو و صد سبحه جولانی و من یک اشک لغزیدن

درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد
سرا پا مغز دانش‌گشتن و چیزی نفهمدن

نظر بر بندو می‌کن سیر امن آباد همواری
بلند و پست یکسان می‌نماید چشم پوشیدن

زخواب عافیت چون موج‌گوهر نیستم غافل
بهم می‌آورد مژگان من بر خوبش پیچیدن

چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است‌کوششها
شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن

اگر فرصت نقاب از چهرهٔ تحقیق بردارد
شرارکاغذ ما و هزار آیینه خندیدن

گشاد بال طاووسیم از عبرت چه می‌پرسی
شکست بیضهٔ ما داشت چندین چشم مالیدن

صفای دل بهار جلوهٔ معشوق شد بیدل
طلسم ناز کرد آیینه را بیرنگ گردیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.