۲۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۲۷

چون شمع تا چکیدن اشک‌ست ساز من
هستی خطی‌ست و قف جبین‌گداز من

دامن به چین شکست ز نومیدی رسا
دستی در آستین به هر سو دراز من

آخر تلاش لغزش پا دامنم‌ کشید
هموار شد خیال نشیب و فراز من

برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک
دیگر مجو قیام و قعود از نماز من

چون شمع در ادبگه همواری زبان
برهم زدم لبی ‌که همان بود گاز من

تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است
خالی‌ست در بساط سخن جای ناز من

وحشت غبار عمر ندانم‌ کجا رسید
مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من

مینا شکسته در سر ره‌ گریه می‌کند
چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من

زبن فطرتی‌ که ننگ خیالات آگهی‌ست
دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من

دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش
بیرون در نشاند مرا پاس راز من

سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند
بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.