۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴۵

دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من

نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من

غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من

هر نفس‌ کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من

بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر من‌گشت نقش پای من

صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من

راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من

حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون
عرض مجنون می‌دهد آیینهٔ لیلای من

تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بی‌پروای من

همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من

پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.