۳۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۹۵

در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی

چو ماه نو فلک را زیر دست سجده می‌بینم
نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم
ز چشم انتظار آخر زدم‌ گل بر سر راهی

چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد
غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی

به بی‌دردی تو هم ای شوق شمعی کشته رو‌شن کن
ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی

ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم
خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی

به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم
که دارد نیش تفتیشی ‌که بشکافم رگ آهی

طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد
به طوف خانهٔ دل‌ کوش اگر پیدا شود راهی

جهان کثرت اظهار غرورت برنمی‌دارد
ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی

مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد
تسلی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.