۲۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵

رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند

چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند

با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند

گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند

چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند

می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند

ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند

قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.