۹۸۹ بار خوانده شده

صبح

چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمهٔ دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشهٔ جهد بی حاصل
همه چیز و همه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعلهٔ شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی‌انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آیینهٔ زلال جاودانه شست و شویی کرد
بزرگ و پاک شد و آن توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی
ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
به کرداری که سوی شیب این پایین نمی‌افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه‌ای بیرون نمی‌ریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
به کرداری که پایین‌تر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده‌ای ستوار
نه می‌افتد نه می‌خیزد
ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد
که را این صبح
خوشست و خوب و فرخنده؟
که را چون من سرآغاز تهی بیهوده‌ای دیگر؟
بگو با من، بگو ... با ... من
که را گریه؟
که را خنده؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:سبز
گوهر بعدی:نماز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.