۲۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۳

مژه مانع نشود اشک سبک جولان را
دامن بحر به فرمان نبود مرجان را

سرکشی لازم حسن است در ایام وصال
کعبه در موسم حج جمع کند دامان را

رخنه برق، هم از ابر به هم می آید
گریه هموار کند زخم لب خندان را

چین به پیشانی چون آینه خویش مزن
تنگ بر طوطی خوش حرف مکن میدان را

آنچه بر روی من از سکه سیلی رفته است
به زر قلب، بدل چون نکنم اخوان را؟

میزبانی که بدآموز تکلف باشد
می کند زود گران بر دل خود مهمان را

حکمت خشک اگر راهنما می گردید
غوطه در بحر نمی داد فلک یونان را

می کشد بیش ستم هر که به ایمان علم است
که به سبابه رسد زخم فزون دندان را

طشتش از بام محال است نیفتد صائب
هر که بر خاک چو خورشید کشد دامان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.