۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۹۱

لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است

جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت
شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است

هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست
قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است

گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد
ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است

از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون
از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است

می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس
مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است

در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته
پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است

مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط
خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است

بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است
بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است

چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران
با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است

پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق
رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است

دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را
در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است

صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن
از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.